محل تبلیغات شما



سلام!

حماقت واقعا شاخ و دم نداره ها!

با وجود اینکه میدونم توی این شلوغی اوضاع و بهم ریختگی همه چی. مسلما وقت سر خاروندن هم نخواهم داشت. با وجود اینکه برای سال دیگه مدرسه 6 زنگ پر کلاس دارم، حداقل تا زمانی که امیرحسین بیاد، و با وجود اینکه فعلن مسئولیت گروه شیمی مدرسه هم دستمه، باز حداقل تا همون زمان.و با وجود اینکه فاز مطالعات پایان نامه ارشد رو باید کار کنم و بسیار بسیار کار طولانی ای در پیش است چون کاری که قراره بکنم واقعا سنگین و جدید و خلاصه پدر در بیاره. نمیدونم چی شد خر شدم مسئولیت پایه قبول کردم! یعنی قراره مشاور پایه بشم و به امور پایه رسیدگی کنم و این یعنی خودش کلی کار. کلللللیییی کار!

شک ندارم امیرحسین بیاد مفصل فحشم میده. میگی نه ببین!


کودک، با پرنده بازی میکرد. از پنجره نگاه میکردم

کودک درون پارک، داشت با پرنده کوچکی که توی قفس بود بازی میکرد.من از پنجره طبقه هشتم، با یک دوربین تک چشمی قدیمی، داشتم کودک و پرنده را میدیدم.

کودک درون پارک، حدودا چهارساله، دختر بچه ای با موهای قهوه ای روشن فرفری، چشمهای به نظر رنگی، احتمالا سبز روشن، مثل سایر بچه های اینجا. پرنده، کفتر چاهی تپل و خوش فرمی، درون قفس بزرگ آدم رو، که مناسب بازی بچه ها طراحی شده است. پارک، بزرگ و سبز. باقیمانده آخرین درختهای بومی اینجا، قبل از ساخته شدن شهر، قبل از ساختمانهای بلند بتنی و شیشه ای و فی اینجا بوده اند. دوربین تک چشمی من، تنها یادگار دوران نوجوانی ام که هنوز همراهم است، قدیمی است و ساخت روسیه. لااقل از من خیلی بیشتر سن دارد، در واقع روسیه که نه، درست بگوییم ساخت شوروی سابق است.

صدایی از پشت سر مرا میخواند. به دنبال من میگردد. خانه بزرگ نیست، یک اتاق خواب است و یک اتاق میانی که اتاق کار هم هست، و آشپزخانه هم تنها با دیوار باریک و کوتاهی از اتاق جدا شده که نقش کابینت و میز ناهار خوری را هم بازی میکند. پنجره هم در همین اتاق میانی است. از پنجره بیرون را تماشا میکنم. دختربچه مو فرفری را. با لباس یک سره جین که بند هایش آمده بالای شانه، روی یقه اسکی سفید که یقه اش گرد شده زیر چانه تپلوی کودک. کودک پرنده را گرفته، سعی میکند به او غذا بدهد. پرنده گویا دوست ندارد غذا بخورد.

هزار سالی هست که آمده ام اینجا، هزار تا خانه عوض کرده ام، تا این خانه نقلی را یافته ام، خانه ای که از فاصله دور میتوان پارک را تماشا کرد. همیشه فضای سبز را، گل و گیاهان را دوست داشتم، تنها چیزی بوده که آرامم میکرده. صدای اتاق پشتی مجددا مرا میخواند، میخواند و میخواهد دوباره در تخت خواب به او بپیوندم، خبر ندارد که تنها گل و گیاه مرا آرام میکند و حتی او هم نمیتواند مرا آرام کند. او با موهای طلایی صاف و چشمهای سبز روشن، مثل اکثر اهالی اینجا.به اعتقاد خودش، و البته به تجربه من، کارش را خوب بلد است، اما خب، کار گل و گیاه را نمیتواند بکند، هرچقدر هم که بتواند کار خودش را درست انجام دهد.

یاد آن روزها می افتم، هزار سال پیش و کمی بیشتر. زمانی که در خانه آجری مادربزرگ، از بالکن که نگاه میکردی، هزار هزار گلدان کوچک و بزرگ، توی حیاط. مادربزرگ همیشه خودش صبح بعد از نماز، دانه به دانه آنها آب میداد، آنقدر با آرامش با آنها بازی میکرد و نوازششان میکرد، آدم خیال میکرد نکند پیرزن، یاد سه بچه اش که تنهایش گذاشته اند و رفته اند آن دنیا دارد با این گلها و گیاهان صحبت میکند. یا شاید به جای آن سه بچه دیگر که دیگر سالی یکبار زنگی بزنند یا نزنند.مادربزرگ، اجازه نمیداد کسی غیر از خودش دست به گل و گیاهان بزند. حتی نوه ها که می آمدند، هرچقدر هم که دوستشان داشت، باز نوه ای حق نداشت دست به گل و گیاهان مادربزرگ بزند. قلمه زدن و چیدن هم که اصلا حرفشان را نزن. اگر خیلی دوست میداشتی، مادربزرگ میگفت صبر کن، صبر کن اسفند شود. آنوقت خودش برایت قلمه میزد و لبوان آب میگذاشت توی اتاق انتهایی که هوایش از بقیه جاهای خانه روشن تر بود، همه جا جز پشت پنجره رو به حیاط، اما پشت پنجره رو به حیاط، برای لیوانی ها نبود. پشت پنجره مرحله بعدی بود که گیاه ریشه دوانده میرفت درون گلدان خاکبرگ و شروع میکرد برای خودش رشد کردن. آنوقت بود که مادربزرگ با هزار اصرار بر نگهداری درست و هزار توصیه و نکته، گویی عزیز دلی را به تو میسپارد، گلدان را سیزده بدر تحویلت میداد و میگفت این را یادگار نگه دار.

نشسته روی تخت، گاهی اینوری خم میشود، گاهی آنوری، سعی در رخ نمایی دارد. تلاش میکند توجه ام را جلب کند. نمیدانم واقعا میخواهد یا فقط سعی در خوشحال نگه داشتن من دارد. نمیدانم. اما بهرحال برای اینکه کمی فکرم را آزاد کنم و او هم ناراضی نباشد، دوباره به تخت برمیگردم. خوب شد هنوز دوش نگرفته ام.

بالکن خانه مادربزرگ، هر فصلی حس و حال خودش را داشت، بهار که میشد، خوابیدن بین گلدانها، رو به حیاط و درختهای شکوفه داده آلو و سیب و هلو، زیر لحاف گل گلی که مادربزرگ برای مهمانها نگه میداشت، آنقدر لذت بخش بود، که .

دوش میگیرم، صبحانه را از قبل آماده کرده بودم، وقتی بیرون می آیم، او در حال خوردن صبحانه است، میخندم و میگویم خوش میگذرد برایت صبحانه درست کرده ام؟ میگوید که قهوه نگذاشته بودی.

تابستان که میشد، میشد از میان ملحفه تابستانی، کمی نیم خیز شوی و آلو و هلو و بعدتر حتی آلبالو بچینی و لذتش را ببری.میشد از همان جا، زل بزنی آسمان پرستاره را ببینی و ستاره بشماری و به بودنش فکر کنی و به نبودنش، آنموقع ها هنوز این ابزارهای ارتباطی نیامده بود. گوشی را ساکت میکردیم و آرام آرام، اس ام اس بازی میکردیم. چه لذتی داشت.

پاییز، واای، پاییز مادربزرگ آلوها و آلبالوها را گذاشته بود درون سینی که خشک شوند برای زمستان، میگفت حیف است که میوه بریزد زمین حیف شود، برکت خدا حیف است، حیف میشود. همان لحاف گل گلی را می انداختی رویت و میخوابیدی درون بالکن و آلبالو خشکه میخوردی. لذت بخش تر هم مگر داشتیم.

زمستان.زمستانها سرد بود، نمیشد درون بالکن بخوابی، اما صبح که بیدار میشدی و میدیدی حیاط خانه پر شده از برف، کجا بهتر از بالکن برای ساختن آدم برفی. یکی برای خودم، یکی برای خودش.

او نمیداند، قهوه نگذاشته ام، چون به یاد هزار سال پیش، چای دم کرده ام. چای شمال، آرام آرام دم کشیده و بوی زعفرانش همه جا را گرفته، چگونه به جای چای اعلا و زعفرانی، قهوه میخورد؟

همان هزارسال پیش ها، میرفتم پارک، آن موقع عمو سیروس آنجا چای میفروخت، چای میگرفتی میرفتی داخل آلاچیق،. و آرام آرام مزه مزه میکردی و به موهای مجعد سیاه و چشمهای قهوه ای اش زل میزدی، سیگار که میخواستی بکشی، اخمهایش در هم میرفت و رو ترش میکرد. نمیدانم هنوز هم عمو سیروس که نه. او فوت شد، پسرش آنجا چای میفروشد یا نه، من اما دیگر سیگار نمیکشم. هزار سالی هست که سیگار نمیکشم.

لباس پوشیده و آماده رفتن است، از من میپرسد آیا امروز قصد رفتن دارم یا نه. میگویم امروز باید پروژه ای را تحویل دهم و راهی مسافرت کوتاهی به شهر همسایه ام، سر کار نمیروم. او سیگارش را بر میدارد و میرود.

هزار سالی است سیگار نکشیده ام، درست از همان زمانی که مادربزرگ از بیمارستان برگشت خانه و دید برف تمام گلدانهایش را سرما داده. نه گلها برگشتند و نه مادربزرگ. 

هزار سالی است سیگار نکشیده ام، درست از همان زمانی که نشست روبرویم، با سیگاری گوشه لبش، که میخواهم فلان کار را کنم و بسال کار را. او که رفت. من هم دیگر پیش عمو سیروس نرفتم. عمو سیروس که نه. پسر عمو سیروس. دیگر سیگار هم نکشیدم. همان هزار سال پیش آمدم اینجا.آمدم اینجا شاید بتوانم کمتر غصه بخورم. گفتم اگر بمانم، میشوم مرغ عزا و عروسی. بیخیال شدم، فرار کردم و آمدم اینجا. هزار سال است اینجا ام.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. مادر بچه دارد کودک را توبیخ میکند. دوربین را دست میگیرم، بچه آرام آرام گریه میکند. مادرش هم تلاش دارد تا کله کفتر بیچاره را از دستش بگیرد. بچه کله کفتر بیچاره را کنده است.


بالاجبار پشت به باد و رو به دیوار ایستاده بودم، باد که به صورت میخورد، سوز چشمها را کور میکرد، پشت به باد هم که می ایستادی، سرما استخوانهایم را میسوزاند. لعنت به این سرما، لعنت به این شب. اما حتی سرمای سوزنده و استخوان درد هم نمیتواند فکرم را بهم بریزد. ظهر تابستان تهران بود، آفتاب داغ تهران، یک بار از آسمان میتابید و ده برابرش از زمین به آسمان، از سطح آسفالت ها تفتیده و خمیر شده. خیس عرق بودم و منتظر، نگاهم رو به انتهای خیابان و دور میدان، چیزی دیده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها